| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

داشتیم زندگی مان را می کردیم آقاجان. نمی گویم مثل همه، اما لااقل مثل خیلی. سودای ریال و دلار و کسب و کار. درصدی بالاتر، پایین تر. حساب بانکی فربه تر؛ لقمه چرب تر، دنیامان آبادتر. به گِل مانده در ترافیک حاجات و آرزوهای معاشی، بی عود... بی معاد. دور افتاده از حکیم. همت‌مان به نیایش هم نمی رسید! تا اینکه یک شب...


یک شب آتش در نیســـتانی فتاد         سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شــعله تا سر ، گرم کار خویش شد        هر نی ای ، شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت: کین آشوب چیست؟       مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش،  بی سبب نفروختم         دعوی بی معنی ات را سوختم

زانکه می گفتی نی‌ام با صد نمود        همچنان در بند خود بودی که بود

مرد را دردی اگر باشد خوش است       درد بی دردی علاجش آتش است


شکایت نیست اگر شعله تا سر، گرم کار خویش است؛ حال که غرض، سوختنِ دعویِ بی معنی است. اصلا اینهمه راه را سرحد عدم تا به اینجا بر همین طمع آمده ایم. ما آمده ایم برای «من سوزی» و «اوسازی».

به خاطر شریفتان باشد، محصل دبیرستان بودم که در حاشیه کتاب روح مجرد در احوالات سید هاشم حداد چشمم به حدیثی افتاد از جد اعلی، علی علیه السلام که «اِنّ اللّه‏ تعالى شراباً لاوليائه: اذا شربوا، سَكِروا، و اذا سَكِروا طَرِبوا، و اذا طَرِبوا طابوا، و اذا طابوا ذابوا، و اذا ذابوا خَلَصوا، و اذا خَلَصوا طَلَبوا، و اذا طَلَبوا وَجَدوا و اذا وَجَدوا وَصَلوا و اذا وَصَلوا تَّصَلوا و اذا تَّصَلوا لا فَرقَ بَينَهُم و بَينَ حَبيبِهِم»

العجب... حدیث بر مزاج عقل من اگرچه ثقیل بود و هست اما در کامم بسیار شیرین بود که مولایم از اوصاف شراب خدا روایت کرده باشد؛ آنقدر که نتوانستم به یکبار خواندن از آن گذر کنم. بارها، بارها، بارها... خواندم و خواندم که حال سالهاست از بر دارم و در بر دارمش.


حال آقاجان ِ جان، ارشاد فرمایید.

این شراب عالم قدس، آنچنان مردافکن و اینچنین کارگر، آیا در عالم ِ طبع، نمودش از جنس بلاست؟ شرابی که چون بنوشیم مست شویم و چون مست شویم به وجد و طرب درآییم و چون به طرب در آمدیم از غل و غش پاک شویم و چون پاک شدیم در خدای خود ذوب شویم و چون ذوب شدیم خالص شویم و چون خلوص یافتیم طالب وصل شویم و چون به طلب آمدیم متصل و جمع با او شویم و چون چنین شد فرقی میان ما و او نباشد.که قطره دریاست اگر بادریاست. آری آقا؟ اگر اینگونه است که بلوا و ناله و آخ و آه سرآغاز کار که دنیا را خبر می کند طرب آغازین است که اساساً طرب، های و هو دارد؟ قدم قدم از او شراب و از من آب شدن؟ که در نهایت من سوزد و او سازد؟


ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند      بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم           غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد         با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا             وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند


حضرت باباجان...

ما همه به سوی او در راهیم. برخی به پای خود، به میل خود و قدم قدم در این خارستان ها؛ به شوق می پیمایند تا هرچه زودتر به مقصد رسند. جمعی نیز وامانده اند و قدمی به مقصد ندارند یا اگر دارند دو به پیش و یک به پس، گاهی پیدا و گاهی گم راه؛ که ایشان را کشان کشان ایل عزرا می برند. به هر طریق، تا وصل او، باید جان داد. چه ذره ذره، چه یکباره. چه به اختیار، چه به اجبار، چه به شوق، چه به اکراه...

باشد آقا... فرض که چون به شوق کعبه قدم برداشته ایم، سرزنش های مغیلان را غمی نباشد. و می دانم که در راس این سلسله، افسار کاروان به دست شماست و طی اسفار به ارشاد شما. اما اهل کاروان اگر دلتنگ ساربان شوند، چاره چیست؟ به که گله بریم که آقای ما ساکن مقام غیب است و ما از مقام او غایب. سخت گرفته اید آقا... سخت... تشرف به مقام غیب که جز به جان کندن حاصل نیست. مگر نه اینکه بنی آدم تازه پس از مرگ چشم به غیب باز می کنند. و چه جان کندنی دارند آنان که کار را به ملک الموت نسپرده اند و خود در پی مرگ قبل از مرگ هستند. الامان از حرمت دیدار... الامان...


منصور و انا الحق زدن و دار و دگر هیچ       ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ

بر لوح مزارم بنویســــید پس از مرگ      کای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ

------------------

جمعه نویسی سی‌ام را بشنوید: اینجا

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سی و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:1

حضرت آقاجان

باز دلم آمده در پیـچ و تاب     انقلـب ، ینقلـب ، انقـلاب

همچــــو گیاه لب آب روان     اضطرب یضطرب اضطراب

طوفان که می زند، نمی دانم در بندر چه کسی پهلو بگیرم و بر خاکِ پایدار کدام سرشتی لنگر اندازم. روز و شب به حرف با شما می گذرد که من اگر نه از سر باور به جناب شما ایمان آورنده باشم؛ از سر اضطرار جز شما بر که پناهنده باشم؟ گاه دلتنگ مونسی هستم که حضورش تسلی باشد به تدبیرش امید ساحل... در هرکجا می نگرم کسی نیست. در خانه ام می نگرم، چون نیستانِ آتش به جان افتاده «هر نی ای شمع مزار خویش شد» در خویشان کسی نیست، در خوشان کسی نیست، در دوستان کسی نیست، به هر سویی که می نگرم کسی نیست؛ ترسم به مقابل آینه بروم و ببینم آنجا هم کسی نیست!

نیست در شـــــهر نگاری که دل از ما ببــرد          بختم ار یار شـــود ، رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش           عاشــــــــق ســـوخته دل نام تمنا ببرد

حکایت مانند نعره کشیدن در کوه است که پاسخ، عین سوال است! به مجرد فریاد حاجت، درگوش طنین می افتد که اجابت، اجابت، اجابت... هر آنچه هست در نفس ما واقع می شود. فریاد می کشم که «أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ» تعلیم می شود که مصداق «المضطر» شمایید که فریاد «هل من مجیب»تان بر دل اهلش سنگینی می کند. عرض می شود که اضطرار دارم و مستحق اجابتم، جواب حاصل می شود که اضطرار از عدم اجابت خودت است. تو خود اجابت نمی کنی و الا اینگونه نیست که در صف اجابت به سبب مشغله و یا بخل معبود معطل مانده ای. این چه مساله مشکله ای است آقاجان که «حاجت» و «اجابت» در یک نقطه جمع می شود گویی نام دو سر یک ریسمان است؟

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیســــت        در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست    اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است؟

تنگناهای روزگار را نه از خدا، که از خود میدانم. گرد مختصر را به یک پف می توان پراند. اما آنگاه که قالیچه نفس در تار و پودش خاک و گرد و پلشتی را خانه داده باشد، رفتگر تقدیر را چاره نمی ماند جز اینکه نفس نا مطهر را بیاویزد و با چوب مشکلات و مکافات آنقدر بکوبد که مقام تصفیه حاصل گردد و تازه این ابتدای سفر است اما...

اما حضرت بابا

بگذار بی پیرایه ببندیم پایان این نامه پیچیده راه. بی خیال ِ تمام حرفهای تلخ. بی خیال ِ تمام راههای سخت. بی خیال تمام  ِ دردهای روزانه، بی خیال تمام بغضهای ها شبانه. باران سحرگاهی را عشق است... القصه در سرانجام تمام حرفها، جمله یکی است که من، به سوی تو ام... اگر چه، گاه سربه راه و گاهی سر به هوا و اگر چه 

گاهی راست...

 گاهی کج ...!

شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج         به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج

ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین                    شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج

عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد           که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج

تو دی می‌رفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه           به خاک راه می‌افتاد گاهی راست گاهی کج

 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:52