| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

آفرینش امری ممتد است که در ذات خود بقا دارد. یعنی هر موجود و وجودی در این دنیا، یا باقی است و باقی مانده ای از خود برجای خواهد گذاشت. به همین سبب ما، همچون کشاورزی هستیم که تنها مختار به «کشت» هستیم و ادامه ماجرا از پیش در قاموس هستی ثبت شده است. آنچنان که هر کاشته ای باقی خواهند ماند و در وقت معینی پرده از اندوخته های ما کنار خواهد رفت.

به همین معنا، معتقدیم که همه چیز را باقیمانده ای است. از یک دست نوازش بر سر کودکی فقیر تا یک جنبش عظیم اجتماعی و یا قیامی عدالتخواهانه؛ از یک یادداشت کوچک در کنج اتاقی مهجور تا یک کتاب مفصل با قرنها قدمت و دهها زبان ترجمه؛ همه اینها را باقیمانده ای است.

حتی می شود تفسیر را از این نیز وسیع تر کرد و گفت نه تنها تمام کارهای انجام داده باقی مانده ای دارد، بلکه ترک کارها و آنچه انجام ندادیم نیز باقی مانده دارد. زبانی که به ملایمت و احوال جویی در برابر مادری سالخورده نچرخید و یا دست یاری که به سوی مستمندی از پای افتاده دراز نشد. حتی اینها نیز باقی مانده دارد.

پر واضح است که باقی مانده هر چیز از جنس همان چیز است. آنچنان که باقیمانده یک جعبه سیب، تنها سیب می تواند باشد و هیچ خردمندی نمی پذیرد که باقی مانده یک جعبه سیب، چغندر باشد و یا باقی مانده یک شمش طلا، پاره ای آجر و تکه ای خشت. تناسبی ذاتی میان هر «وجودی» با «باقیمانده اش» برقرار است.

جناب آقاجان!

این پیش درآمدها را نوشتم که بگویم چقدر خوب است که کسی باقی مانده ای از ذات خدا باشد. چقدر باقی مانده «الله» بودن وسیع و عظیم است. چقدر ما تا به امروز از کنار این واژه «بقیة الله» ساده گذشته ایم. اگر باور کنیم که هرچیز را باقیمانده ای است که در ذات با اصل آن تناسب دارد، کافی است که باور کنیم چه مقام رفیعی است زیستن در همسایگی «بقیه الله».

این روزها، آدمیزاد جماعت در هر رنگ و نژاد و باور و جنس و اقلیم؛ در کاخ های خوشبختی و یا در کوخ های محرومیت، در دقایقی از شبانه روز خود عمیقاً به لمس این احساس نائل می آید که «چیزی کم است» و در این کثرت ِ چند میلیاردی، چه بسا تعداد قلیلی هستند که می دانند، آنچه کم است، همان چیزی است که خدا برای ما باقی گذاشته و ما در سرشت خود، به او شیفته ایم... حتی اگر ندانیم کیست و کجاست.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱ساعت 23:55

جماعتی بی خبرند از شما. سر به آخور طبع دارند صفای بهائم می برند و حظ مرتع. نه غم هجر دارند و نه سودای وصل. جماعتی دیگر در محضر شمایند. سیراب از سرچشمه و سرمست از خمره بی پایان شما. اما وای بر ما جماعت میانه که مبتلایان این مصرعیم: «دل از ما برد و روی از ما نهان کرد». شیفتگی شما حظ حیوانی مان را بی طعم کرده اما دستمان بر نخیل نیز نمی رسد... بزرگوار، انصاف فرمایید... ما جماعت میانه شایسته مراعات نیستیم؟

صبا گو آن امیر کاروان را  

مراعاتی کند این ناتوان را

ره دور است و باریک است و تاریک  

به دوشم می کشم بار گران را

و این جمعه؛ صفر به بیست و هشت رسید و سفر ما اما به دردستان...

حضرت باباجان

به حکم تقویم، مصیبت ها بسیار است برای عرض تسلیت. رحلت حضرت رسول مگر کم مصیبتی است؟ شهادت حضرت کریم، جناب امام حسن مگر کم درد دارد؟ سلطان سرزمین ما علی بن موسی رضا مگر عزایش کوچک است؟ حاشا و کلا... هرکدام از اینها یک مصیبت تمام است.

اما تسلیت من برای مصیبتی ماورای اینهاست. در آن سال کوچ، در پایان صفر اتفاقی افتاد که اگر همه صفر همین یک عزا را داشت، کافی بود تا ماه منحوس سال باشد. اتفاقی که در هیچ تقویمی برای ما یادآوری نمی شود. گویا آنچه بر پیشانی اش نوشته باشند «راز»، تا دنیا دنیاست مستور و خفا می ماند.

اعظم مصائب، دربی است که در این روز سوخت... سینه اسراری است که شکست و دستان غیور مردی است که در طناب جهل پیچید و بذری کاشته شد که حاصل امروزش شده است غیبت و محرومی ما. کدام مصیبت از این مصیبت بزرگتر است؟ از امروز به بعد کدام فاجعه را می توان یافت که ریشه در این مصیبت نداشته باشد؟

آری؛ پایان صفر را باید شادباش گفت. اما پایان صفر آن روزی است که مصیبت صفر به اتمام رسد. ما برویم دق الباب مسجد کنیم و بگوییم چه تمام شد؟ پایان صفر، پایان سفر است.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم دی ۱۳۹۱ساعت 1:4