| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

ششصد و پنجاه و یکمین هفته است و اولین جمعه از سال هزار و چهارصد و سه

اعداد هرچه درشت‌تر می‌شوند و من خُردتر!

حافظ راست گفت که «چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد» و حالا همه چیز دگرگون است. چه خوش که این سلام و علیک‌ها از نوجوانی آغاز شده که شما را به شهادت به طلبم آن روزهایی را که رمضان مانع سخت‌جانی و بازیگوشی نوجوانی نبود و حالا لرزان لرزان به اخذ رضایت این طبیب و آن حبیب باید وادی سپری شود و سحر به غروب رسد که آیا تن یاری خواهد کرد یا خیر.

آقاجان

باید نسبت معکوسی باشد میان رحمت و فرصت. آنچنان که من فرصتم کمتر می‌شود در سوی شما نباید رحمت افزون شود؟ من خبر ندارم که کجا می‌روم و چه می‌شود. امیدم به خبر شماست. یادم هست میانه‌های راه تردید داشتم که کجای تفکر می‌شود حضور بیش‌هزارساله مردی در غیب را موجه دانست. حالا اما گرچه هنوز میانه‌ است با خود می‌گویم آنکه برای انسان کمالی غایب قائل نیست پس اساسا در تمنای کدام حضور فکر می‌کند؟

یا امان

سوم فروردین سال هزار و چهارصد و سه. می‌شود سه یک سه. نمی‌دانم حکایت سیصد و سیزده چیست. اما می‌دانم اگر یاران شما این مدعیانی بودند که اشک‌ریزان و آقاآقا گویان مدعی حب هستند؛ باید زودتر از این‌ها کار به سر می‌رسید. باید جایی به خودآییم که ما نه آنیم که مطلوبِ انسانِ کامل است. ما را مطلوب خودتان تربیت کنید.

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سوم فروردین ۱۴۰۳ساعت 23:45 |