| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

خدایتان را سپاس برای بیداری‌ها و برای خواب‌ها؛ برای سکوت‌ها و برای سخن‌ها؛ بابت بارش آگاهی بر وسعت لایتناهی نادانی‌ام و برای شوق لایزال به آن که نمیدانمش و وصفش را نمی‌توانم. سهم من از دانایی آنقدری است که آگاهی یابم بر نادانی و بارها گفته‌ام و هربار هم اگر بگویم کم است که می‌دانم عمر کوتاه‌تر از راه است و فرصت مختصر تر از وسعتِ نادانیِ من اما ناامید نیستم از آنکه شاید از آن راه که من نمی‌دانم و او می‌داند کاسه‌ام پُر شود.

جان ِمن

جمعه پانصد و سی و هشتم منتهی است به ششم آبان سال یک. همین چند هفته قبل بود که نوشتم، تضاد و مفارقتی است میان فلسفیدن و باور به جنابتان و یحتمل اگر روزی ناظری باخبر شود از هردوسو مردد می‌ماند که کدامش اصیل است و کدامش نمایش؟ مگر می‌شود این دو ناهمسو را به هم آمیخت؟ آن هم فلسفیدن در آن معنا که متمایز است با چیدن مقدمات برای معلومات از پیش مقدس پنداشته شده.

لکن این هفته به این معنا رسیدم که ابداً تضادی در کار نیست و اتفاقا من نیازمند «فرض» ِ انسانی هستم که مستجمع کمالات است و به عنوان «ایده آدمی» به آن می‌اندیشم. آدمِ به فعلیت رسیده که در آن همه ممکن‌ها محقق شده است و یا می‌تواند محقق شود. یعنی اگر انسان را امکان بدانم – که می‌دانم – آن غایت به ظهور امکانات را باید مفروض داشته باشم والا اساساً حرکت معنا ندارد. مگر می‌شود کسی ایده‌ای یا تصوری از مقصد نداشته باشد و راهی شود و جنابتان آن مقصدِ مفروض هستید که البته در اکنونِ آدمی «غایب» و نامشهودید. نامشهود برای عقل که اگر حاضر بودید سفر به اتمام رسیده بود. در این معنا شما اگر با تجسم آدمی در میان آدمیان بودید هم غایب بودید چون معنای غایب فراتر از آنی است که به صرف تماشا به دو چشم مرتفع شود

حضرت ِپناه

هفته‌ای که گذشت، خونی بر خون‌ها افزوده شد. به نام دین می‌کشند. چه فرق دارد مجتهد و مفتی‌اش کدام فرقه باشد. به نام دین جد شما می‌کشند و سلاخی می‌کنند و در کوچه و خیابان و حرم و مسجد و زندان و هرکجا که مجال یابند حرمت نفس انسانی را تباه می‌کنند. نه عجب! که اجداد شما هم کشته به ید مومنان به پیامبر بودند.

نه عجب! که تعصب چنان کور کننده است که به نام نبی ذبح سبط نبی کنند.

نه عجب! که روزی به نام توسل و تقرب به شما، دوستان شما را محبوس و معدوم کنند

اگر تمام معرفتهای آدمیان در شما باشد و تمام آلام و غم‌های ایشان نیز بر قلب شما ببارد که وای از وسعت مصیبت. ناتمامی و بی‌کفایتی مرا در دوست‌داشتن عفو کنید. کاستی‌ها و نارسایی‌هایی را در خودم می‌بینم که بضاعت ترمیم آن را ندارم. صرف دانستن به توانستن ختم نمی‌شود. عاقبتِ کسانی را می‌بینم که پلیدهای دورانند اما مسیر هموارتر و گواراتر از مرا پیمودند و بر عاقبت خود می‌ترسم که اگر آنان امروز چنین شده‌اند، زمانه از من چه خواهد ساخت. قدم به قدم را با وسواس مرور می‌کنم و مانند کسی که در زمینی سست قدم بر می‌دارد با اضطراب پیش می‌روم و دستم به دامانت ... دستم به دامانت ... تهی‌ام از ادعای «خودم می‌توانم» و معترفم که

ما به آن مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه ششم آبان ۱۴۰۱ساعت 23:15 |