مولای من سلام
جمعه چهارصد و پنجاه و هشتم مصادف با دوازدهم شهریور سال صفر و آخرین جمعه از ماه محرم است. مساله غریبی است اینکه معاشرت با کلمات و هم نشینی با صفحات و هم خوابی با کتابها جای حشر و نشر با آدمیزاد را گرفته. کمتر کسی است که با او مصاحبت به دوام داشته باشم و این شاید اتفاق خوشایندی نیست و البته که خوش و ناخوش به اراده دیگری است اما گاهی برایم تردید میشود که آیا این مسیر راه است یا بیراه
اما مضطر به این وضعیتم. چه کنم؟ مراوده و هم نشینی اگر باشد هم برایم صاعد نیست. غفلت کردهام در هم صحبتی و یار شدن با کسانی که اهل سفرند و این سفر را شاید به فرادا نباید رفت. اینکه معلم کم است جای خود، قحطی شاگرد هم درد خندهداری است. چند بار آغاز کردم به گفتن درس اما میانه راه بارزمین گذاشتهاند و رفتهاند. پی نان و کار و معاش و امتحان فلان مدارج دانشگاهی. خلاصه هرکدام اسباب بازی مقدسی داریم آنچنانی که غفلتمان را توجیه کند.
آقای ِمن
غیبت شما کم درد است؟ باید بار غیبت حبیب و همنفس و همسفر هم بر آن اضافه شود؟ از هرچه غفلت است توبه. مرا به جمع جماعت بی زنگار راه دهید. خدا داند، شاید از منظر ایشان هم من یکی از آن شاگردهایی باشم که درس را به میانه رها کردهاند. اسباب هدایت از کسی دریغ نیست. آنکه رشته از دست داده، سر به هوایی کرده.
این هفته را شاهد بودید چه گرهها و چه گردنهها بر کار بود. چند بار افتادم و هنوز شکستگیاش درد میکند. هم جنابتان مشرف بر جزئیات است و هم من خسته تر از آنم که مکرر از ماجرایی بگویم که بر آن آگاهید. جایتان خالی است و دوستتان دارم.