مولای من سلام ...
روزها چنان به هم شبیه میگذرند که گویی یک روز را چند صد مرتبه مرور میکنیم. شاید بیش از خودم نگران پسرکی هستم که ماههای متمادی از خانه بیرون نرفته و ماههای دیگری این وضعیت ادامه خواهد داشت. گاه دلتنگ قوم و خویش و دوست و آشناست اما پرهیز نمیکنند. اگر دو هفتهای بی امد و شد و مقید به پرهیز میماندند نفس این بچه تازه میشد اما نمیخواهند یا نمیتوانند. حرجی هم نیست، نمیتوان مردم را به زندگی همانند خودمان ملزم بدانیم. حقیقت این است که مضطر ماییم ...
نمیدانم روزی چند ده صفحه و گاه چند صد صفحه کتاب میخوانم و نمیدانم اصلا این نشخوار کلمات آیا اقدام پسندیدهای است یا خیر اما کاری جز از دستم بر نمیاید. جست و خیز و ورزشی که تحمل روزها را ممکن سازد و خوانش کتابهایی که مدد کند تا ذهنم از دیوارهای خانه فراتر برود. چند روز قبل دیدم که کنار جناق سینهام زخم شده است. متعجب بودم که اینجا چه جای زخم است ... بعد دیدم مربوط به شبهایی است که در رختخواب کتاب میخوانم، جای شیرازه کتاب بر روی سینهام زخم شده است
حضرت ِامان
روزها و شبهایی است که شبیه داستانهای خیالی میماند. هزاران بار شکر پروردگار که این روزها سخت ترین روزهایی نبوده که گذراندیم و آنچه اکنون هست را به روی چشم میگذاریم و از سوختگی روزها و شبهای گذشته به خداوند پناه میبریم. القصه که این گذر ثانیهها و دقیقهها اگر به آن سو که باید باشد نباشد، هرزگی است. دریانوردی که سوی ساحل نیاید، هزاران ساعت هم اگر بپیماید، به سوق غرق و هلاک شتافته. به انبوه خواندن و نوشتن نیست. به سوی خواندن و نوشتن است. دونده برنده آن کسی نیست که فقط محض دویدن دویده، بلکه آن کسی که به سوی خط پایان دویده
آقای من
هر هفته به تقلا و تلاشی میگذرد اما آخر به تمنا خدمت شما شرف یاب میشوم که خط پایان من هستید. اما آن خط پایانی که خود مسیر است. اما آن مسیر که خود راهدار و راهنماست. اما آن راهنما که خود توشه است. اما آن توشه که خود همسفر است. اما آن همسفر که خود، حقیقت مسافر است. مرا به سوی آن خط ِپایانی که برای عبور از آن پا در دنیا نهادهام هدایت فرمایید. غرضی بوده که حسام الدینی مسافر زمینی شده است. گم میروم اگر به پای خودم بروم. به پای شما رفتن، رفتن است. در نفس به دم و بازدم شما اقتدا کردن خوش است. جمعه چهارصد و هفتم مقارن با بیست و یکم شهریور نود و نه نیز گذشت ...