مولای من سلام ...
جمعه چهارصد و دوم منتهی است به شامگاه غدیر. مورخ هفدهم مردادماه نود و نه. غرق در نگاه ِشما روزگار میگذرد. وقتی که هیاهو و پریشانی درون، فرو مینشیند؛ مانند برکهای که خاکش ته نشنین شده فرصت ِتماشا مهیا است. هرچه حرف حساب است، القا جناب شما و هرچه حرف نابجاست، گِلِ سر به هوایی ماست.
جناب جان
تنهایی را شکر، خلوت را شکر، حصار ِنامرئی کرونا را شکر، تکلیف تکوینی به جدایی را شکر، فصل فاصله را شکر، پیله را شکر، دوره انتظار تا جوانه را شکر، تدبیر ربوبی را شکر، مرحمت عامه و خاصّه را شکر، مجال تفکر و تذکر را شکر، شکر را شکر
خوشا آنان
که غدیرشان
بیعت با شماست
سیدی ... سیدی ... سیدی ...
عیار سیادت در تقرّب به شماست. انتساب سیادت به جناب ِجد ِاعلی علی، نه انتساب به خون که انتساب به انسان ِکامل دوران است. بطن سیادت اتصال به ولیِّ عصر است. ای خوش آن عصری که ولایتش با به سکوت نشسته ترین انسان ِهستی است. ای خوش آن عصری که ولیِّ زمانش، خلوت گزیده ترین آدمی است که عالَم به خود دیده. اگر چه به سبب پَلَشتی و قصور خود، دور از قابلیت خویشیم – نمی گویم دور از شما چون از شما دوری نداریم، آن کس که دور است از ادراک دور است. مانند زنده ای که از اکسیژن دور نیست اما اگر خبرش نیست از آگاهی دور است – اما آنقدر دانم که هرچه هست از مرحمتی شماست
خوشا آنان
که غدیرشان
به قبول از جانب شماست
چه با شکوه است کسی خطاب کند که «دوستت دارم» و جنابتان بفرمایید «رسیده ...» آن کس که دوست داشتنش به شما رسیده باشد تا طاق عالم قد کشیده. آه که چه خوش سرانجامی است. تو را چنان دوست دارم و چنان مُدام دوست دارم که افسانه لیلی و مجنون مثال ِعاشقی نباشد. بِکِش به هرکجا میکِشی و بِکُش به هر طریق که میپسندی.
آقای ِمن
بگذارید ادب نکنم و نگویم «شما». رخصت دهید بگویم تو آنچان که خدا رخصت داد که بگوییم لااله الاانت. تو قُمار زندگی ِمنی. حسام الدین همه عمر در هرچه قدم برداشت ابناءالدلیل برداشت. خدایش را هم از گذر خِرد و استدلال میتواند احراز کند اما جنابتان، آنچنانی که در جان من شعله میکشید، آن سوی دلیل است. از اثبات ِمنطقی شما عاجزم و به فرض که اثبات شود، چنین جنونی که در دلم افتاده را نمیتوانم از برهان بگذرانم و گویی از دوست نداشتنتان عاجزترم. من در رابطه ِخام ِعاطفی ِکودکانهام هم اگر به کسی گفتم «دوستت دارم» به انضمامش گفتم اما کسی هست که از همه بیشتر دوستش دارم و در همان حال ِسُست نوجوانی اگر پرسیدهاند کی؟ گفتهام حجة بن الحسن و چنان این جمله گاه عجیب بوده که قاه قاه خنده از مخاطب به هوا رفته.
جناب ِحبّ
این را عرض کردم که اقرار کنم حب شما، حب شماست نه حب ِخرد ِخودم. شما را نادیده خریدارم. باشد که چشم هَم بگذارید و مرا نادیده بخرید که اگر چشم بگشایید اینهمه سیاهی، چه ارزندگی دارد که در سپیدی دامن شما دست اندازد؟
جان ِمن
میخواهم فردا برای خودم بیعتنامه بنویسم. غدیر به غدیر، از فردا تا هر وقت که عمر باقی باشد. قابل نیستیم که در اخوت شما باشیم اما سودا داریم که در محبت شما باشیم. آنچه اصلاح کردنی از سبک تفکر، سبک زندگی، سبک کسب، سبک ِآموختن و سبک زیستن است را القا بفرمایید تا تحریر و تقریر کنم. چونان معاهده ای میان من و من. منی که هست با منی که باید باشد. تا به دلالت و هدایت شما، از اکنون به چنانی که میل شماست راهی باشم
دوستت دارم مولا ... به مولا