مولای من سلام ...
جمعه سیصد و سی ام، نخستین جمعه از سال یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی مقارن با دوم فروردین است. از شما چه پنهان هرچه سن بالاتر میرود انگار ذوقزدگی آدم نسبت به رخدادها کمتر میشود. نه ذوق لباس نو، نه ذوق برگه های اسکناس و عیدی، نه حتی احتمال یک هدیه غافلگیرانه. همه چیز تقریبا همانطوری است که بارها و بارها تجربه کرده ای و انگار حتی از دست اطرافیان هم بر نمیآید که به طریق خوشالت کنند
آقای ِمن
شادمانی آنی است که نه از بیرون بلکه از درون بجوشد و ما نیازمند آن نشاطی هستیم که متکی به هیچ بنی بشر و ابزار و وسیله و واسطهای نباشد. شادکامی چنان اصیل و چنان ذاتی که غبار ایام و آمد و شد آدمها نتواند خللی بر آن وارد کند اما آیا از بشر چنین انقطاعی بر میآید؟ من نچشیدهام اما میگویند که شدنی است. من هنوز لبخند و بغض و خشم و خوشحالی خود را متاثر از آدمهای اطرافم میبینم.
حضرت ِجان
شاید این مقام در تنهایی مطلق رخ دهد. نمی دانم... اما تنهایی مطلق از جمعیت نارس بهتر است. تنهایی مطلق مانند دره ای مهیب است که وقتی بر آستانه آن میایستیم، وحشت ما را در بر میگیرد اما کم کم با آن انس میگیریم و شاید حتی بتوانیم در آستانه آن زندگی کنیم. اما جمعیت نارس و با کسی بودن ِناقص؛ مانند مردآب است. می پنداری که دشت وسیعی روبرویت قرار گرفته اما وقتی پا میگذاری در درهای از لجن فرو میروی.
حضرت پناه
بر ملت ِما نظری به رحم اندازید. اسیر حکّامی هستیم که هرگز خطا نمیکنند، هرگز در پیشگاه ملت توبه نمیکنند، هرگز در برابر کاستیها شرمنده نیستند و همواره بر دامن و چهره هم پنجه میکشند. لاتهای ملبس به لباس ِمتقیان و بتهای آراسته به پیشانی بند ابراهیم! هیچ کس مسبب آتش انداختن بر سفره مردم نیست. هیچ کس با گردن کج و لحن عذرخواهان صحبت نمیکند. لحنِ فراعنه و داعیه موسی دارند. من مدعی تشخیص نیستم و نمیدانم طاغوت و طاغوتتر کدام است اما به قدر مشام ِیک عامی از عوام مردم، بوی گند باطل را از آن بالا استشمام میکنم. لااقل مدد فرمایید سفره و سَفَر و قَدر ما از این طایفه دور شود اگر که استطاعتی بر اصلاح آنها نداریم و اگر امر به عمل دیگری است، مارا در خور امر خود تربیت فرمایید