هر دقیقهای که میگذرد گویی یک روز به مرگ نزدیکتر می شوم. اینگونه اگر سپری شود به گمانم برسد روزهایی که پشت سرم را نگاه کنم و ببینم چند روزی است که از مرگم گذشته است اما به دفن نرسیده ام. نمیدانم عظمت رنج است یا صغارت من که تمام شدنم را میبینم.
تجربه فریاد و ناله و بیتابی فرزند در آغوش به تکرار منظم حداقل چهارمرتبه در روز به منزله آن است که به عاشورایی مبتلا شده ام که نه یک صبح تا ظهر بلکه استمرار دارد و صد البته کربلای من ریگ است در برابر صحرای مصیبت جناب شهید، آنچنان که ظرفیتم در قیاس با ایشان مانند نم است در برابر بحر. اما به وسع خود بر چنین حالی دچارم که نمیدانم از آنهمه یافتهها و بافتههای توحیدی چه باقی خواهد ماند در ذیل پتکهای آزمون.
حضرت آقاجان
ساده و بی ادا مثل همیشه عرض میکنم؛ توحیدم درد میکند! قصد ندارم از آشوبی که در سرم پیچیده است بنویسم چراکه بیم دارم بنیان ایمان ِ آرام ِ اهل عافیت را برهم بزنم و این انصاف نیست مسالهها را به دیگران نشر دهم در جایی که باورها و چشیدهها قابل نشر نیست. مختصر اینکه، در عرصهای هستم که گذشته از نفهمیهایم؛ حتی آنچه که عقلم می فهمد را نیز بشریتم تاب ندارد. میدانم راه صعود را اما بحث بر سر میتوانم و نمی توانم است. شاید اینجا همان نقطهای است که آدم یکباره تن به هبوط میدهد و عطای بهشت را به لقایش می بخشد. چه بسا در سلوک خود به وحشتناک ترین پیچ رسیده ام. آنجا که:
یا بشکند
یا بگذرد
کشتی در این طوفانها
مولا
مرا از این رنجی که کشیدهام بهره مند و دست پر عبور دهید ...