| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام آقای من ...

نظیر تشنه به کویرافتاده ای که در پی آب بی تاب است و از سویی به سوی دیگر می رود و هرچه بیشتر می پیماید توانش به استهلاک می افتد و طاقتش به اتمام می رود و چون می پندارد که یافته است و می نگرد که به فریب سرابی مبتلا شده ... این قصه «بشر» در عصر ماست و آن آب «شادزیستن» است. ما آواره آئین و شیوه‌ای از زندگی هستیم که ما را به «رضایت» از زیستن برساند ...

جناب جان

امروز که قلم به مصرع یکصد و هفتاد و پنجم جمعه نویسی رسیده است مقارن با سیزدهم فروردین یکهزار و سیصد و نود و پنج است. به مرثیه هایی که به جد یا مزاح از این و آن می شنیدم فکر میکردم که چرا اینگونه با ناله و غصه از فردا که نخستین روز کاری است می گویند و این تعطیلی مگر چه دارد که نمی تواند فرداهم باشد؟ آنچه اگر باشد اسباب خوشی است چیست؟ و چرا از فردا نیست؟

آنقدر در این فکر غوطه خورده ام و از شناگری خود حظ برده ام که گویی کتاب جدیدی که تا کنون نخوانده ام به من هدیه رسیده و از ورق زدن آن در شور و هیجانم. شاید آنچه تا امروز بوده و از فردا نیست «حریت» باشد. ما نیازمند پروازیم. بایدهایی هست که از صبح اول روز کاری ما را به اسارت خود در خواهد آورد اما... اما... اما...

کار برای چه؟

ما چرا باید حریت خود را ببازیم؟ برای نیاز ؟

و این نیاز خود ماحصل انتخاب است یا اجبار؟

اگر انتخاب است که چه منافات با حریت دارد و اگر اجبار است منشاء اجبار کجاست؟

تلاش برای رسیدن به نیازهای اصیل زندگی یا تلاش برای رسیدن به نانیازها یا نیازهای کاذب؟

و از آن سو حریت برای چه؟

آیا بی کاری حریت است؟

آیا درد از این نیست که ما چون نظام درونی شده ای نداریم ناگزیریم تن به نظام بیرون از خود بدهیم؟

چرا باید اگر کار و اجبار نباشد، نظم و انضباط هم نباشد؟

چرا تعطیلی برابر است با بی قیدی؟ آنچه تعطیل می شود چیست؟ کار یا هدف زندگی؟

هدف زندگی آیا مساوی است با رضایت کارفرما؟ یا هدفی ورای آن نیز هست ...

 

و...

در رسیدن به پاسخ راستین این پرسش ها، نیازمند نظر شریفتان هستم ...

 

آقای من ...

تعقل چون شبکه ای به هم پیوسته از اعصاب است که حتی کوچکترین شاخه از آن را هم اگر پی بگیریم ما را به فقرات هستی می رساند. و من خود را مدیون سوزنبان هستی – عز و جل – میدانم که به تیپایی که بر بساط زندگی عادی ام نازل فرمود مرا غیرعادی ساخت!

چند روز قبل پرستار بیمارستان می گفت «هنوز برای شما عادی نشده؟» ... ای کاش می توانستم بگویم، ما اینهمه راه آمدیم و اینهمه جان کندیم که عادی نباشیم. اگر بنا به عادی بودن بود که چه حاجت به چنین زلزله ای؟ گویی نعوذبالله ، حضرت پروردگار کشاورز نادانی است که بذر بکارد برای نرستن و سبز نشدن. او بلا مقدر کرده که ریل عوض شود و مسیری متفاوت در پیش باشد ...

حضرت شما

جنابتان می دانند که این بنده چموش با خدای خود بسیار در چالش و خیزش و شکایت و دعوا ست. گاه میبینم که من از خدای خود راضی نیستم پس می فهمم که او از من راضی نیست. چرا که مقام راضیه و مرضیه در این صراط مقارن با هم حاصل خواهد شد. لکن به گمانم این است که این افتان و خیزان ها، از مقتضیات پیمودن است.

آقا ... میخواهم امسال جمعه نویسی هایم را از اول بخوانم تا راه آمده را یک بار دیگر مرور کنم. شاید مجالی فراهم شود تا نوشته ها را به تصحیح و انسجام جدیدی برسانم. مددی ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 23:40 |