مولای من ... سلام
جان ِ من ... دروغ می گوید کسی که مدعی خودسازی است لکن صبحش به شب می رسد در حالی که برای دهها نظر فرصت خرج نموده و گوش به سخنانشان داده اما دقیقه ای را برای خلوت با خودش صرف ننموده است. آن کس که سکوت ندارد، حرفی نیز برای گفتن ندارد. جهان اگر اینهمه سرگرم همهمه است چون آنان که حرف ندارند حرف می زنند. چون آدمیان بی خلوت جهانگیر شده اند.
حضرت ِ بابا
آن کسی که ساعتی... نیم ساعتی ... ربع ساعتی ... لااقل چند دقیقه ای، از همه مشغله ها کناره نگیرد و برای خودش گوشه ای نیابد و از خودش نپرسد : « من در این عالم چه کار دارم؟ اینهمه راه از نطفه تا اکنون را برای چه پیموده ام؟ و یک به یک کارهایش را با این سوال مواجه نسازد یعنی نپرسد : آیا من آماده ام که خانه تمیز باشد؟ آیا من آمده ام که مدرک دانشگاه بگیرم؟ من آمده ام که صاحب شرکت ثروتمند تر شود؟ من آمده ام که عمرم به خواندن خبر بگذرد و پیام های این و آن؟ » چگونه می تواند به حقیقت خود دست یابد؟ و اگر کسی به حقیقت خود دست نیافت، جهان با تمام وسعت برای او مرتعی بیش نیست ...
تازه عزیزجان، من مثال از مباحات و بلکه واجبات گفتم. والا اگر کسی از خودش بپرسد که آیا من آماده ام برای عیاشی؟ آیا من اماده ام برای خوردن مال یتیم؟ آیا من آمده ام برای ثروت اندوزی؟ آیا من آمده ام تا قالی ریاست را از زیر پای همکار بکشم؟ آیا من آمده ام تا نظر به زن و ناموس این و آن داشته باشم؟ آیا... آیا... آیا... خب این یک گام به عظمت انسانیت، عقب است از مرحله معروضه.
حضرت تنها
تا برای ما حل نشود، «چرا دنیا» و در نیابیم که این مسیر بلند وجود را برای چه پیموده ایم، چه ادعای سلوکی، چه ادعای انتظاری؟ مگر چه کم است که برای رسیدن به بیش از آن حرکت کنیم. یکباره عمر می گذرد و بعد چند دهه چشم باز میکنیم و میبینیم پیرمرد و پیرزن هفتاد ساله ای باقی است که به مراتب از هفت سالگی خود کودک تر هستند!
وا اسفاه ... عمری به قهقرا ...
آقاجانم
حیرانم در این طبع بازیگوش خویش ... بلا که بالا می گیرد، قلب مضطر خدا می شود و چون چند صباحی فروکش میکند، سرگرم معاش می شوم! رسوایم در برابر خویش و میدانم این شیوه عاشقی نیست. آنکه به اضطرار توجه کند و به آسایش غفلت، نان خور است نه در خور جان ...
خود را اینگونه تسلی می دهم که هرچه هست خدایی اوست. اگر یکسره نقاب بردارد، کار دنیا را رها خواهم کرد و رسم دنیا بی دنیایی نیست. باید سرد شد و گرم شد ، قلب باید تابستان و زمستان را چون درختان تجربه کند والا میوه نمیدهد. «کباب پخته نگردد مگر به گردیدن» به هرحال این تعلق به همسر و فرزند، این تعهد به پدر و مادر، این گذر از عالم طبع را ما از خود نداریم ... خدا چنین سرشته است ...
آقا ...
آقای من ...
قسم به غروب جمعه ... در این یکصد و شصت و پنجمین جمعه از مراقبه «جمعه نویسی» ... اشتهایی در نهانم هست که الا به خدای ِ شما با دیگری به سیری نمی رسد ... به فریادم رسید که پای لنگ است اما گرسنه حقیقتم!