| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

آقاجانم
در تقریرات استادی می خواندم که فرموده بودند روزی از جانب دربار به خدمت سید بن طاووس رسیدند و او را به مسند قضاوت دعوت کردند تا میان مردم رفع مرافعه کند. سید در پاسخ گفت من عمری در مرافعه میان دو نفر مانده ام و نتوانستم بین ایشان داوری کنم؛ چگونه به مسندی بنشینم که صبح تا غروب باید دهها شکایت و مرافعه را فیصله دهم؟
با تعجب از او پرسیدند آن مرافعه چیست که عمری شما را مشغول کرده و آن دو نفر کیستند؟ ایشان نیز در جواب فرمود: من عمری است در مرافعه بین عقل و نفس خود فرومانده ام. هرکدام مرا جهتی می خوانند ومن تا به حال نتوانستم میان ایشان صلح برقرار کنم.

سلام ِ من... سلام
سیدجان ِطاووسی خوب فرمودند آقا. من هم شب به شب با خودم جنگ دارم و به خودم میگویم: حالا «منتظر» به کنار، بهانه میکنیم که انتظار هرکس به قدر کاسه اوست اما «در منظر» بودن را چه کنیم؟! باور همین گزاره که عالی‌جناب در تمام دقایق خلوت و جلوت و جامعه و خانه و افشا و اختفاء بر احوال بنده نظارت دارند نفس را حبس می کند. گاهی سحرها میخواهم سلام عرض کنم شرم چون زنجیری گردنم را خم می کند و زبان در دهان سنگ می شود.
اما تا کنون چنین یافته ام که راه جز این نیست. از میان همین جامعه باید راه را سپری نمود و در ورای همین نقش های پدر بودن، فرزند بودن، شوهر بودن، کارمند بودن، مدیر بودن، کارگر بودن، صاحب کار بودن و نظایر آن باید گذشت و به «عبودیت» رسید.
از پرچین همین جلسات مکر زده، مذاکرات دروغ آلود، کارگاه های کار دزد، صاحب کاران بی انصاف، کاسبان کم فروش، عالمان پرفخر، حاکمان مردم خوار، قضات میز دار و زیرمیز دار، پاسبان به نرخ نان، پلیس مفلس، معلم علم فروش، روحانی ریایی، شیخ سبک سر، پیش نماز بی نماز، ربانی عافیت طلب، روزنامه نگار کذب نگار، منشی بی وقار، رئیس شهوت سالار، اطوارهای پنهانی و خیابانی، آغوش های بی قفل و هزار دام و دان دیگر گذشت و یکی از اینها نشد. تا شبی یا سحری بگویند «خوش آمدی» و حالا رسیدی... و تازه این خود اول رنج هاست که آنچه یافته ای را به چنگ و دندان نگهداری که امان از فقر بعد از مکنت و فصل بعد از وصل و گم کردن بعد از یافتن ...

حضرت آقا...
سالک نرسیده و راهرپیمای در میانه راه گرفتاری دارد. اگر به آسمان ِ خدا نگاه کند؛ از زمین خلایق بی خبر است و به ایشان بی میل. نه نشاط فرزند است و نه میل به همسر. نه ذوق کار است و نه حال هم نشینی با پدر و مادر. میل این است که ساعتها را به کنج خود تنها باشی و در خودت شناگری کنی. و این خود منافات دارد با دهها تکلیف عرفی و عقلی و شرعی.
اگر به زمین خلایق نگاه کند؛ سرگرم خانه و هم خانه است. چرت و چرتکه و پول و اسکناس و همزبانی با این و آن ایام را پر می کند. آن وقت سجاده اش از نردبان به یک تکه پارچه بی زبان تنزل می یابد. از تکبیر تا سلام هیچ طعمی نمی برد. عبادتش تهی از حضور است و عبادت بی حضور عبادت نیست؛ بلکه عادت است.

جان ِ جان...
راه اگر سهل بود؛ رسیدن حظ نداشت. عروس همگانی؛ عجوزه هزار داماد است. سختی اش را خوشیم. نشستن در مکتبی که در آن پای دراز کرده با دو زانو نشسته حسابش جداست و هر نفس بلکه نفس‌نفسش حساب دارد و کتاب دارد؛ گرچه جان به لب می آورد اما جانان دارد.

آقایم...
کم توان شده ام. شرم دارم از شکایت؛ اما الامان... هزار پیاله شادی دارم و یک اقیانوس مصیبت. بار غم را نه آنقدر بردارید که گم شوم اما لااقل آنقدر بردارید که میلی به زندگانی بماند... از جان آنچنانی نمانده. دریابم یا آب... یا اَب ... شما میدانید، این همه جمعه نویسی من نیست... جمعه شصت و چهارم اولین جمعه ای بود که دو جمعه نویسی کاملاً مستقل از یکدیگر داشت؛ این را صبح نوشتم که همگانی تقدیم شد؛ و آن دیگری را غروب نوشتم که منت می نهید اگر نهانی بخوانی.

درآ که در دل خســــته توان درآید باز      بیا کــه در تن مــرده روان درآید باز
بیا که فُرقت تو چشم من چنان دربست     که فتـــح باب وصـالت مگر گشاید باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو     ستاره می شمرم تاکه شب چه زاید باز

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:40