سلام سید من...
حکایت ِ ما و مراقبت از این نفس لنگ، مانند روشن کردن شمع در بوران است. به هزار زحمت شعله می گیرد؛ آن زمان که شعله به جای خود افتاد، تازه اول مشکل است که به چه جان کندنی بتوان آن را در این طوفان مخالف، روشن نگهداشت و به مدد شعله ای رنجور، چند قدمی را راه پیمود... خدا داند چند فوت از دهان خلایق راهی شمع دل ماست و چند گردباد از حوادث طمع در این شعله بسته است.
آقاجان
از این هفته ای که گذشت راضی نبودم. از خودم و احوالم راضی نیستم. اوضاع خوب نیست. کار به آنجا که باید نمی رسد. به گمانم این هفته هیچ زحمتی به جناب شیطان ندادم و خودم چهارنعل در قهقرای دنیای خویش تاخته ام. بار ثقیلی که بر دوش ِ آفرینشم نهاده اند، بر زمین است و من سربه هوایِ خویش...
این بذر که به گلدان ِ جان ما کاشته اید، به قطره آب جمعه به جمعه ای، سبز نمی شود. اربعین اولش که تمام شد، در گام دومش راه رسم بیش از پیش را مقدر فرمایید... این هفته کافی بود تا بفهمم که اعتمادی بر آنچه تا کنون پیموده ام نیست و همه چیز آنقدر سست است که به اشاره ای فرو میریزد... جمعه نویسی این هفته ام، ریشه اش بلند است و ساقه اش کوتاه... همه کلام همین چند سطر است:
جان و دلم...
غلط کردم ...
اما باز هم بر سر وعده جمعه ام حاضرم. هرکه نداند، بر شما پوشیده نیست که من چند ماه را چشم به راه کاروان ذیقعده نشسته ام. ترسم آید و رود ... روند و مانم... من از شما نا امید نیستم؛ مبادا از من نا امید باشی... الهی کار به بار برسد؛ روزی به چنان غوغایی دلت را شاد کنم که جبران شود تمام این شرمندگی های مافات...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توست