شاید تا به آن سحر مجال تامل نیافته بودم در این که مشعل، آن زمانی که پیش پای دیگران را روشن می کند، در جگر خود چه غوغایی دارد و در قلب خون چگونه زبانه می کشد. تا افروختن نباشد، نور ساطع نمی شود و تا نور نباشد، راه دیده نمی شود و تا راه دیده نشود، رهروی حرکت نخواهد کرد. پس این در خود شعله گرفتن ناگریز و ناگزیر است.
و رابطه مستقیمی است میان شعاع نور و زبانه های شعله. آنچنان که شمع کم می سوزد و کم روشن می کند. آنقدر سعه وجودی دارد که لرزان و سست چند قدم پیش پا خود را نور بخشد. مشعل اما در مشغله شعله کوشاتر است، دود دارد و گُر میگیرد و در خویش سوختنها دارد، پس نه تنها پیش پا خود، بلکه پیش پای حلقه ای از اطرافیان را نیز روشن خواهد ساخت.
آقای من...
میدانم، آنگاه که که شعله ای پرفروز به قواره روشنگری در عالم هستی درکار باشد، کار نه به شمع می رسد و نه به مشعل. خورشیدی عالم تاب لازم است. حال سوختنی به وسعت ِ خورشید، در تاب ذات کیست!؟ آنکه نورش بیش، سوزش بیشتر. چه کسی مرد این میدان تواند بود جز حسین بن علی. آنچنان شمسی را به صبر بر چنان بلایی باید افروخت...
آقای من...
اما در اندیشه بر «صبر»، «سوختن»، «آتش» و... به عبارتی می رسم که دیگر عقلم کفایت در فهم ندارد. پای درک به سنگ می آید و سست می شود که آخر این چگونه مقامی است؟ این چگونه صبری است؟ این چه حد از قلب و ظرفیت باطنی است؟ و آن عبارت، روایتی از جدشهید، مولا حسین بن علی علیه السلام است آنجا که شما را وصف می کند و در نهایت می گوید «اگر زمان او را درک می کردم، تمام عمر را به خدمت او صرف می نمودم»... سبحان الله!
ما عوام وقتی می خواهیم بگوییم غایت صبر، استقامت، رشادت، ایثار و مقام ناخودآگاه زبانمان جز نام «حسین» نامی بر نمیگیرد و آنگاه، ایشان می فرمایند که اگر زمان شما را درک می کردند، یعنی مانند امروز ما، تمام عمر را صرف در خدمت شما می کردند. این عبارات در مقام عصمت که نه غلو دارد و نه تعارف نه هوا دارد و نه هوس چقدر ثقیل است.
حضرت آقاجان
تشکیک، وصف موجود است. از من ِ نامقدار تا جناب ِ شما را در بر گرفته. از کمترین تا آن والاترین باید «حرکت» کند و چه خوش الفاظ را انتخاب کرده اند آنجا که آمده حرکت، محتاج «سوخت» است. حاجت به فلسفه و عرفان و فص و نص و ... نیست. از تعمیرکار محلمان هم بپرسم میداند که نسوختن مترادف خاموشی و خاموشی مترادف ایستایی است. از این رو، هرکس در سلوک خود و در طریقت حیات خود، مجالی برای سوختن دارد. یکی به مال، یکی به جان، یکی به خود، یکی به همسر و فرزند، یکی به والی، یکی به مشقت کاری و... شما به سوختنی در عظمت رسالت خویش... آجرک الله!
جان ِ من...
می گویند تمنای حاجت در محضر کریم نه از باب «استحقاق» بلکه از باب اطمینان به رحمت است. اما بگذار این پسرک ِ پر هیاهوی ِ ایل ِ شما، زباندرازی کند و بگوید من از شما طلبی دارم نه تنها از باب کرم و رحمت بلکه استحقاق. آنچنان که هر حاجتی اگر روا نشود، جفا نیست چون مسبوق به استحقاق نیست. اما مرا حاجتی است که حق من بر آن عالیمقام است. بزرگوار... ما اگر چه استحقاق در روا شدن حاجت نداریم اما بر یک چیز استحقاق داریم. آن نیز «هدایت» است که حق ماموم بر امام راهنمایی است. فرض کنیم واژه غیبت به حقیقت قابل انتساب به حضرتعالی باشد (که نیست) حتی در این حال نیز غیب امام که مترادف با غیبت امامت نیست. هیچ بهانه ای در هستی توجیهگر آن نیست که امامی از دستگیری مامومی استنکاف کند.
خاک بر دهانم اگر غرض عرض تکالیف امامت بر امام باشد. حاشا و کلا که این سطرها، شرح حال تبزده در پیشگاه حکیم است. صبر بر بلا را میتوان تاب آورد اما صبر بر بیهمراهی و گمراهی ناشدنی است. آن هم راهنمایی چون شما که مرامتان این نیست که به گمشده بگویید «به آن سو برو»؛ بلکه خواهید گفت «بیا تا برویم».
اگر حاصل از سوختن آن است که مشعلی در ذات خود بیافروزم که راه خود و همسایه ها روشن شود، مشعلدار شمایید. من دستهای شما را همواره میدانم، اما گاهی نمی بینیم... چنین اوقاتی است که دلم میخواهد عرش و فرش هستی را غوغا کنم. در گوش فلک ناله کنم که «طفل یتیمی ز حسین گم شده ... ساربان! ساربان!»
آقای ِ من...
می گویند سند روایی ندارد، اما در قلب من، فریاد مستندی لب از این زمزمه بر نمیدارد و حتی بعید نمیدانم اگر را روزی شما را نیز هم، مشغول بر این نجوا درک کنم که:
ناد علیا مظهــر العجائب تجده عونا لک فی النّوائب
کـلّ غمٍّ و هَمٍّ سَینجَلی بِوَلایَتِکَ یا علیّ یا علی یا علی