یک سو می شود خلوت یوسف... مگر ساده است پیامبر خدا شدن؟ باید در ظلمات چاه، کاشته شود تا بذر وجودش جوانه بزند. چاه یوسف در پهنه بیابان است و چاه محمد در بلندای کوه و چاه یونس در قعر دریا و آقاجان، چاه شما در میان ما...
یک سو می شود آزمون یعقوب، مگر ساده است پیامبر خدا ماندن؟ باید انقطاع از غیر خدا را بارها مشق نوشت، بارها آزمون دارد و بارها مردود نشد. صحبت از یک روز و دو روز نیست. صحبت از یک دهه و دو دهه نیست. صحبت از بندگی است به مدت همیشه...
یک سو می شود کاروان، باید بیاید و برسد و یوسف را برگیرد و برود. بیچاره خدایش را همینقدر صدا کرده بود. عطش گلویش را فشرده و فریاد برآورده خدا ... آب! خدایش کشان کشان آورده تا سیرابش کند بر لب چاه و او را رسانده است به یوسف.
خدا را با همه «لبیک» است... تفاوت اگر هست در «خدایا» گفتنهاست. لبیک یوسف، می شود پیامبری. لبیک تشنه کاروان، می شود چاه آب. لبیک کارواندار، می شود غلام مفت یافتن و به چند سکه فروختن. لبیک برادران یوسف می شود، بی برادری.
آه... آقاجان... ماه...
ماه امشب تمام است و من مجنون... گویی نه دو سوم بلکه تمام وجودم آب؛ که نه آب بلکه بحر است و حالا به پنجهء یک دایره کامل سپید در آسمان، سراپا مد شده ام. از جزرها گذشته و دلتنگ که تا دوباره کی برسد ماه به نیمه و قرص ماه به تمام... آه از ماه...
حضرت آقا... قدر ماه را چاه افتاده می داند! من در عجب نیستم اگر سرخوشان روزگار قدردان شما نیستند؛ باید به چاه افتاده باشی و تمام ماه را در ظلمات خود اسیر که تا چهاردهمین یوم رسد و قرص در آسمان کامل شود تا چاه نشین نیز طعم نور را مزه کند...
ما چه میدانیم از این دنیا... چه میدانیم کدام ضلع حکایت هستیم. کار ما این نیست که اضلاع دیگر را فضولی کنیم انگار... کار ما همین است که «الهم» خویش را صیقل دهیم. آقاجان... شکایت از چاه نیست؛ اگرچه افتاده ایم. شکایت از آب و نان نیست؛ اگر چه دیار بیابان است؛ ما به صیقل خود سرگرمیم... چه بدانیم امشب که سالی از عمر تمام می شود، چه در تقدیر الباقی است؟ تا مقدر چه باشد:
گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد - سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود - به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي