| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

راستش آقاجان از هفته پیش که نامه «کلید» را نوشتم و از قبض و بسط گفتم، ذهنم مانده است در آنچه گذشت و آنچه گفته ام و آنچه نوشته ام. حالا این حکایت قبض و بسط چیست و چه پس پرده ای دارد را نمی دانم اما انقدر میدانیم که هست. ما بسیاری از حقایق هستی را ذاتاً و عمیقاً نمی شناسیم؛ اما میدانیم هست و از آن بهره می بریم، آنچنان که جریان الکتریسیته را نمی توانیم عالمانه و موشکافانه تحلیل کنیم که فی المثل در یک توربین بخار این کدام هستی و مرتبه از وجود است که در اثر یک فرایند مکانیکی، رفته رفته بدل می شود به نور! اما میدانیم که هست و از آن بهره می بریم.

قبض و بسط نیز همین است، می دانیم که کسانی هستند که از دیدنشان منبسط می شویم. بدون هیچ حرف و کلامی، با ایشان بودن اسباب گشایش احوال و آرامش قلب است در مقابل کسانی هستند که اگر همان حرفهای گروه اول را نیز عیناً بر زبان برانند باز هم افاقه نمی کند و همنشینی با ایشان اسباب انقباض روح و تنگی قلب است. حتی یک رهگذر یا یک مسافر که تصادفاً در کنار ما نشسته است بدون هیچ مقدمه و شناختی اسباب آرامش یا اضطراب برای ماست؛ و این قاعده قابل تسری است به تمام اجزاء عالم. برخی مکانها، برخی اوقات، برخی منظره ها و... همه چیز آثار باطنی از این دست می تواند داشته باشد. ما شاید نمی توانیم قبض در غروب جمعه را تحلیل کنیم اما لمس میکنیم ...

گاهی هواپیمایی را تصور میکنم که از تمام مزیتهای فنی بهره مند است اما بگویند این هواپیما، آن هنگام که از زمین برخاست دیگر بر زمین نخواهد نشست. چه لطفی دارد اگر هواپیما چنین باشد؟ کارکرد هواپیما به این است که برخیزد و بنشیند که به هر برخواستن دوباره، گروهی جدید را با خود راهی کند و به هر نشستن، سالکانی را به مقصد نازل سازد. چه بسا روح نیز همین است. گاه از برج مراقبت، فرمان فرود می رسد که بنشین... و آنگاه دوره قبض است تا دوباره کی رسد فرمان «برخیز».

اگر نباشد این فرمان فرود، معاش و هستی بشر برهم می ریزد. آن کیست که حظ حضور و لذت قرب را درک کرده باشد و میل نداشته باشد که تا هست، در همان مقام مستقر بماند. اگر چنین شود آنوقت نه میل به کار و معاش می ماند و نه عیال و خویش و فرزند. اما چاره چیست؟ چند جام که به کام گیرند، فرمان می رسد که برگرد... هبوط کن... نازل شو... و باز دوباره بیا! حرفها بسیار است تا ما درک کنیم راز ناز «حوا» و حلیه «ابلیس» را در سلوک «آدم»...

حضرت آقاجان، فرض که ما ناخدای کشتی روح خود باشیم اما بازی به قاعدهء خداست! سکان کشتی اگرچه به دست ناخدا است اما طوفان دریا که به دست خداست! نه...؟ مزه، اگر چه همین کتاب و درس و بحث است که به دست ماست؛ اما باده که به دست شماست... ادرکنی یا ساقی!

ساقیا برخیز و درده جام را              خاک بر سر کن غم ایام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان          ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

دود آه سینهٔ نالان من                   سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود               کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است      کز دلم یک باره برد آرام را

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۱ساعت 11:31