مولای ِ من سلام
باران میبارد و زمین حاصلخیز است و هرگاه نم به زمین میرسد شما میرویید. من در ابتهاج هر آغاز، در شور هر شادی، در مستیِ هر نوازش، به مثال ِ زمین ِ بارانخوردهای هستم که گویی جوانههای یاد شما را در جان خودم میبینم که سبز میشود.
آقای ِ من
غفلت کجا تواند یاد شما را محو کند؟ آنکس که در غمش شما باشی و در شادیاش شما. آنکس که برای هیچ دست نوازشگری اصالت قائل نباشد جز شما چه دارد؟ هر آغوشی که گشوده میشود، آغوش ِشماست؛ چه تفاوت دارد دستتان از آستین کدام مهربان بیرون آید؟
حضرت ِ میل
ما را میل شماست و وقتی میگویم شما، بار توحید را بر شانههایم سبک کردهام چراکه شما خدای ِ مجسمید. ترجیح میدهم جای آنکه مانند عموم مردمان، خدای ِ انسانگونهای را پرستش کنم بگویم او مقام کلّ است و فراتر از شخصیت؛ و دلتنگیهایم برای خطاب قراردادنِ شخص را با شما تسکین دهم واِلا حقیقت این است که خود شما نیز آستینی هستید بر دستان خداوند ذوالجلال و الاکرام.
جانم جان
اکنون سیصد و سیزده هفته از مشق من میگذرد و مسافت خامی ما آنقدر زیاد است که هنوز بوی پختگی به مشام نمیرسد اما نگاهداشتهایم سرِ رشته تا نگهدارد. امروز، یعنی دوم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و هفت، باران میبارد و زمین حاصلخیز است، در جانِ من سبزتر از همیشهاید.